یه روزتنهایی
شروع امروزخوب بود،چون کارتهای دعوتی مامان روگرفتیم،شیرینی ومیوه روسفارش دادیم،شکلات وآبمیوه روهم چندروزقبل خریده بودیم.خلاصه ازاینکه چندروزدیگه مامان میان خوشحال بودم.بنراستقبالوهم گرفتیم.بابای آرمان هم عصررفت سبزواربراماموریت ومن وآرمین تنهاموندیم.چون آرمان باخاله دوروزپیش رفته بیرجند.تموم فیلمای سری شبکه های جم رودیدم،یه دورم تکرارشودیدم.ولی آخرشب آرمین کوچولوی من باشیشه ش روسرامیک آب ریخته بودوسرخوردوباصورت خوردزمین.سرشو که بالاآورددهنش پرخون بود.خ ترسیدم.لبش کبودشده وزخمی شده.خ گریه کردوناراحتی آرمین وتنهایی باعث شدمنم باهاش گریه کنم.بهش استامینوفن دادم والان خوابیده.انشاالله راحت بخوابه .حالاموندم خودم که بالامپ روشن خوابم نمیبره وبالام...
نویسنده :
طاهره
4:09